عشق ما سه نفر
دیروز :
خونه مامانجون مجبور شدم بزارمت و برم بیرون
غروب که داشتم میامدم دنبالت با بابا با هم اومدیم دنبالت
زنگ زدم
بدو اومدی جلوی در
وقتی دیدی با بابا هستم از خوشحالی از اون جیغ بنفش های
مخصوص خودتو زدی
پریدی تو بغل بابا
داشتم کفشمو در می اوردم
دیدم
دستتو گذاشتی دور گردنم
اون دستتم دور گردن بابا
منو چسبوندی به خودت و بابایی
گفتی :
دوستتون دالم
چند لحظه سکوت
هر سه تا مون ... حتی مامان جون که اونطرف تر بود
چشماش برق میزد
دوباره ....
دوستتون دالم
این کارت منو به فکر می بره
مدتیه همش به جمع سه تایی مون فکر می کنی
دوست داری همیشه با هم باشیم
هر سه تا مون
خدایا دلم می گیره واسه بچه هایی که از سن کم یکی از والدین
پیششون نیست
چطور میشه رها کرد این همه عشقی که یه دست کوچولو برات
هدیه میاره؟
اینهمه درک!!!!!!!
از یه بچه که حتی نمی تونه خوب حرف بزنه؟
خدا جون یه کاری کن همیشه این عشق بمونه
هم توی دل ما سه نفر
هم توی دل همه سه نفر های دیگه